-
-
۱۳۰۷
پیرزن مرا دید و دوان دوان به سویم آمد. به پایم افتاد. التماسم می کرد که به همکارم سفارش کنم مشکلش را حل کند. با خود فکر می کرد من و او همکاریم. از او خواهش کردم بلند شود. اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد.گفتم مادر جان! این چه کاری است شما می کنید؟ این حرفم مثل جرقه ای در وجودش انفجاری به پا کرد. شتابان و لرزان دست در ...