-
۳۱۸۴
ازدواج موسی با صفورا دختر حضرت شعیب
موسی در ورودی شهر مدین، مردمی را مشاهده کرد که از چاه آبی، آب بر می داشتند. موسی زیر درختی پر شاخ و برگ که در نزدیک چاه قرار داشت، نشست. چوپانان برای گوسفندان خود از چاه آب می کشیدند. موسی دید که دو دختر با تعدادی گوسفند از راه رسیدند و در گوشه ای نگران ایستادند. چوپانان پس از این که گوسفندان خود را آب دادند، سر چاه را با سنگ بزرگی بستند و راه آبادی را پیش گرفتند.
موسی جلو آمده و به آن دختران گفت: چرا مظلومانه ایستاده اید؟ دختران گفتند: پدر ما پیر است و برادری هم نداریم، هفت خواهر هستیم، باید هر روز در کناری بایستیم تا مردم گوسفندان خود را آب دهند و ما از باقی مانده آب، گوسفندان خود را آب دهیم. موسی بر سر چاه آمد و سنگ را برداشت و با ظرفی که ده نفر با هم از چاه آب بالا می کشیدند، به تنهایی آب بالا کشید. دختران از قدرت او شگفت زده شدند، بدین نحو گوسفندان را سیراب نمود.
موسی پس از آب دادن گوسفندان زیر درخت بازگشت و نشست. دختران شعیب گوسفندان خود را بر خلاف روزهای پیشین، زودتر به خانه آوردند. شعیب علت را پرسید. دختران جریان را به پدر گفتند. شعیب دختر بزرگ خود، «صفورا» را نزد موسی فرستاد تا او را به خانه راهنمائی کند. صفورا پیش موسی آمد و گفت: پدرم از تو دعوت کرده تا مزد آب کشی تو را بدهد. موسی این دعوت را پذیرفت و راهی خانه شعیب گردید.
موسی بر شعیب وارد شد و خود را این گونه معرفی کرد: من موسی پسر عمران، اهل مصر هستم، مادرم مرا پس از ولادت در رود نیل انداخت و آب مرا به خانه فرعون برد و سالها در خانه فرعون زندگی کردم. من یکی از ستمگران آنان را کشتم. و چون فرعون قصد کشتن مرا داشت، از مصر فرار کردم تا به اینجا رسیدم. و بعد جریان ورود به شهر و دیدن دختران او را شرح داد و افزود که من این کار را برای رضایت خداوند نمودم و اجر و مزدی نمی خواهم. شعیب دستور داد تا سفره غذا را تدارک بینند.
موسی از خوردن طعام امتناع کرد. شعیب گفت: این غذا مزد کار تو نیست، بلکه عادت ما بر این است که هر کس به منزل ما وارد می شود، با غذا از او پذیرایی می کنیم. موسی غذا خورد و با خاطری آسوده استراحت کرد. یکی از دختران شعیب (صفورا) به پدرش پیشنهاد کرد که او را به کارگری استخدام کند؛ چرا که او مردی پرقدرت و انسانی امانت دار است. شعیب به موسی پیشنهاد کرد که: یکی از این دخترانم را که می پسندی، به نکاح تو در می آورم و مهریه او این باشد که تو هشت سال برای ما کارکنی و اگر ده سال کار کردی، از بزرگی خودت سرچشمه گرفته است. موسی پیشنهاد او را قبول کرد و «صفورا» را برگزید و کارگر شعیب شد و ده سال در خدمت شعیب بود.
برخی محققین از جمله «جان بی.ناس» گفته اند در طول مدتی که موسی در مدین بسر می برد فرعون مرد و فرعون بعدی به سلطنت رسید[1] اما از آیات قرآن کریم خلاف آن استنباط می شود و ظاهرا فرعونی که موسی و هارون به دعوت و هدایتگری او پرداخته اند همان فرعونی بوده که موسی در دربارش پرورش یافته است، چرا که طبق گفته قرآن، خداوند به موسی فرمود احترام فرعون را نگه دار و بر او تندی نکن زیرا او تو را پرورش داده است.[2]
بعثت موسی [3]
موسی تصمیم به بازگشت به مصر گرفته و عصا در دست راهی مصر شد. در راه بازگشت در بیابان طور (قسمت جنوبی بیت المقدس)، صفورا که حامله بود، درد زائیدن گرفت؛ و موسی در بیابان راه مصر را گم کرده بود. به خاطر سردی هوا خواست آتش افروزد تا خود و صفورا را گرم کند. اما نمی توانست آتش روشن کند، زیرا سنگ چخماق جرقه نمی زد. ناگهان آتشی توجه او را به خود جلب کرد، آتش از سوی کوه طور سوسو می زد. به همسرش صفورا گفت: همینجا بمان تا من از آن آتشی که می بینم، قبضی بیاورم.
موسی به سوی آتش رفت. هنگامی که نزدیک آن رسید، درخت سبزی را دید که از آن آتش شعله ور است. وقتی نزدیک رفت تا از آن آتش شعله ای بگیرد، ناگهان دید آن آتش به سوی او حمله ور شد. همین سبب وحشت و ترس موسی شد و خواست برگردد، ولی به یاد آورد که آتش مورد حاجت و نیاز اوست. به ناچار برای بار دوم به سمت آتش رفت، ناگهان ندایی از سمت راست آن درخت به گوشش خورد که می گفت: همانا من خدای یکتا، پروردگار جهانیانم. ای موسی! من پروردگار تو هستم.
کفش هایت را از پای درآور که در سرزمین مقدس طور گام می گذاری و بدان که من تو را (به پیامبری) برگزیده ام، پس به این وحی که می رسد گوش فرادار. من خدای یکتا هستم که معبودی جز من نیست. مرا پرستش کن و به یاد من نماز برپادار. قیامت حتمی است. می خواهم آن را پنهان کنم تا هر کس برابر هر کوششی که می کند، سزا بیند. آن که به رستاخیز ایمان ندارد و از هوای نفس پیروی کند، تو را از آن باز ندارد که هلاک می شوی.
رحمت حق موسی را فرا گرفت و با قدمی استوار به سوی صدا پیش رفت و به دنبال جملات بالا، ندایی را شنید که فرمود: این چیست که به دست راست داری؟
موسی گفت: این عصای من است که بر آن تکیه می زنم و با آن برای گوسفندانم برگ می تکانم و مرا در آن (بهره ها و) حاجت های دیگر (نیز) هست.
خداوند او را امر کرد تا عصا را بیفکند. موسی عصا را بیفکند و ناگهان دید که عصا به صورت ماری درآمد که از نظر بزرگی و هیبت چون اژدها و از نظر سرعت عمل و چابکی چون افعی تیزرو بود و با قرار گرفتن در روی زمین شروع به حرکت کرد.
موسی از دیدن آن منظره وحشت کرد و بگریخت، وحی آمد : بگیرش و نترس که ما آن را به حالت اولش باز می گردانیم. پس عصا را گرفت و به حالت اولش برگشت.
وحی آمد: دستت را در گریبانت فرو بر. موسی دست در گریبان خود فرو برد و چون بیرون آورد، نوری خیره کننده از آن درخشید و این دومین معجزه ای بود که خداوند به موسی عطا کرد.
بدین ترتیب موسی دانست که به رسالت حق تعالی مبعوث گشته و این عصا و نور خیر کننده معجزاتی است که خداوند به او داده تا بدین سان حقانیت خود را اثبات کند و گواه رسالت خویش سازد. موسی به خداوند گفت که: من یک قبطی را کشته ام و ممکن است مرا بکشند، بهتر است هارون برادرم را که از من فصیح تر سخن می گوید و تواناتر است، با من همراه کنی تا در این هدف مقدس مرا یاری کند، زیرا می ترسم که مردم مصر مرا تکذیب کنند. پروردگار گفت: تقاضای تو را قبول کردیم و با یاری برادرت تو را نیرومند و پرقدرت نمودیم و هرگز دشمن بر شما دست نخواهد یافت. خداوند به موسی فرمان داد: به سوی فرعون بشتاب که او طغیان کرده است. این چنین بود که رسالتی عظیم به موسی محول شد و موسی و هارون مامور به هدایت و رهبری بنی اسرائیل و مصریان شدند.
[2]. قرآن کریم، آیات 18 و 19 سوره شعراء
[3]. در باب 3 و 4 سفر خروج از تورات و آیات 9 تا 38 سوره طه از قرآن کریم وقایع شب بعثت موسی و سخنان خداوند و موسی با اختلاف بسیار ناچیزی عینا ذکر شده است.
این مطالب از سلسله پست های تاریخ یهود نوشته سید ابوالفضل ساقی می باشد.
برای مطالعه بخش های دیگر، روی عبارت تاریخ یهود کلیک کنید.