-
-
۱۷۲۵
و اما یعقوب چون دید که غله در مصر است پس یعقوب به پسران خود گفت: “چرا به یکدیگر مینگرید؟” و گفت: “اینک شنیده ام که غله در مصر است بدانجا بروید و برای ما از آنجا بخرید تا زیست کنیم و نمیریم.” پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر فرود آمدند.
و اما یعقوب چون دید که غله در مصر است پس یعقوب به پسران خود گفت: “چرا به یکدیگر مینگرید؟” و گفت: “اینک شنیده ام که غله در مصر است بدانجا بروید و برای ما از آنجا بخرید تا زیست کنیم و نمیریم.” پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر فرود آمدند.
و واقع شد چون دو سال سپری شد که فرعون خوابی دید که اینک بر کنار نهر ایستاده است. که ناگاه از نهر هفت گاو خوب صورت و فربه گوشت برآمده بر مرغزار می چریدند. و اینک هفت گاو دیگر بد صورت و لاغر گوشت در عقب آنها از نهر برآمده به پهلوی آن گاوان اول به کنار نهر ایستادند.
و بعد از این امور واقع شد که ساقی و خَباز پادشاه مصر به آقای خویش پادشاه مصر خط کردند. و فرعون به دو خواجة خود یعنی سردار ساقیان و سردار خَبازان غضب نمود. و ایشان را در زندان رئیس افواج خاصه یعنی زندانی که یوسف در آنجا محبوس بود انداخت. و سردار افواج خاصه یوسف را بر ایشان گماشت و ایشان را خدمت میکرد و مدتی در زندان ماندند.
اما یوسف را به مصر بردند و مردی مصری فوطیفار نام که خواجه و سردار افواج خاصة فرعون بود وی را از دست اسماعیلیانی که او را بدانجا برده بودند خرید. و یَهُوَه با یوسف میبود و او مردی کامیاب شد و در خانة آقای مصری خود ماند. و آقایش دید که یَهُوَه با وی میباشد و هر آنچه او میکند یَهُوَه در دستش راستش میآورد.
و واقع شد در آن زمان که یهودا از نزد برادران خود رفته نزد شخصی عدلاّمی که حیره نام داشت مهمان شد و در آنجا یهودا دختر مرد کنعانی را که مسمی به شوعه بود دید و او را گرفته بدو درآمد. پس آبستن شده پسری زایید و او را عیر نام نهاد.
و یعقوب در زمین غربت پدر خود یعنی زمین کنعان ساکن شد. این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود گله را با برادران خود چوپانی میکرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش میبود و یوسف از بد سلوکی ایشان پدر را خبر میداد. و اسرائیل یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی زیرا که او پسر پیری او بود و برایش ردایی بلند ساخت.
و پیدایش عیسو که ادوم باشد این است: عیسو زنان خود را از دختران کنعانیان گرفت: یعنی عاده دختر ایلون حتی و اهولیبامه دختر عنی دختر صبعون حوی و بسمه دختر اسماعیل خواهر نبایوت. و عاده الیفاز را برای عیسو زایید و بسمه رعوئیل را بزاد
و خدا به یعقوب گفت: “برخاسته به بیت ئیل برآی و در آنجا ساکن شو و آنجا برای خدایی که بر تو ظاهر شد وقتی که از حضور برادرت عیسو فرار کردی مذبحی بساز.” پس یعقوب به اهل خانه و همه کسانی که با وی بودند گفت: “خدایان بیگانه ای را که در میان شماست دور کنید و خویشتن را طاهر سازید و رختهای خود را عوض کنید
پس دینه دختر لیه که او را برای یعقوب زاییده بود برای دیدن دختران آن ملک بیرون رفت. و چون شکیم بن حمور حوی که رئیس آن زمین بود او را بدید او را بگرفت و با او همخواب شده وی را بی عصمت ساخت. و دلش به دینه دختر یعقوب بسته شده عاشق آن دختر گشت و سخنان دل آویز به آن دختر گفت. و شکیم به پدر خود حمور خطاب کرده گفت: “این دختر را برای من به زنی بگیر.”
پس یعقوب چشم خود را باز کرده دید که اینک عیسو میآید و چهار صد نفر با او. آنگاه فرزندان خود را به لیه و راحیل و دو کنیز تقسیم کرد. و کنیزان را با فرزندان ایشان پیش داشت و لیه را با فرزندانش در عقب ایشان و راحیل و یوسف را آخر. و خود در پیش ایشان رفته هفت مرتبه رو به زمین نهاد تا به برادر خود رسید.
و یعقوب راه خود را پیش گرفت و فرشتگان خدا به وی برخوردند. و چون یعقوب ایشان را دید گفت: “این لشکر خداست!” و آن موضع را “محنایم” نامید. پس یعقوب قاصدان پیش روی خود نزد برادر خویش عیسو به دیار سعیر به بلاد ادوم فرستاد و ایشان را امر فرموده گفت: “به آقایم عیسو چنین گویید که بندة تو یعقوب عرض میکند با لابان ساکن شده تاکنون توقف نمودم
و سخنان پسران لابان را شنید که میگفتند: “یعقوب همة مایملک پدر ما را گرفته است و از اموال پدر ما تمام این بزرگی را بهم رسانیده.” و یعقوب روی لابان را دید که اینک مثل سابق با او نبود. و یَهُوَه به یعقوب گفت: “به زمین پدرانت و به مولَد خویش مراجعت کن و من با تو خواهم بود.”
و اما راحیل چون دید که برای یعقوب اولادی نزایید راحیل بر خواهر خود حسد برد. و به یعقوب گفت: “پسران به من بده والّا می میرم.” آنگاه غضب یعقوب بر راحیل افروخته شد و گفت: “مگر من به جای خدا هستم که بار رحم را از تو باز داشته است؟” گفت: “اینک کنیز من بلهه! بدو درآ تا بر زانویم بزاید و من نیز از او اولاد بیابم.”
و این است کاری که بدیشان میکنی برای تقدیس نمودن ایشان تا بجهت من کهانت کنند: یک گوساله و دو قوچ بی عیب بگیر و نان فطیر و قرصهای فطیر سرشته به روغن و رقیقهای فطیر مسح شده به روغن آنها را از آرد نرم گندم بساز. و آنها را در یک سبد بگذار و آنها را در سبد با گوساله و دو قوچ بگذران. و هارون و پسرانش را نزد دروازة خیمة اجتماع آورده ایشان را به آب غسل ده
و تو برادر خود هارون و پسرانش را با وی از میان بنی اسرائیل نزد خود بیاور تا برای من کهانت بکند یعنی هارون و ناداب و ابیهو و العازار و ایتامار پسران هارون. و رختهای مقدس برای برادرت هارون بجهت عزت و زینت بساز. و تو به جمیع دانا دلانی که ایشان را به روح حکمت پر ساخته ام بگو که رختهای هارون را بسازند برای تقدیس کردن او تا برای من کهانت کند.
و مذبح را از چوب شطیم بساز طولش پنج ذراع و عرضش پنج ذراع. و مذبح مربع باشد. و بلندی اش سه ذراع. و شاخه هایش را بر چهار گوشه اش بساز و شاخه هایش از همان باشد و آنرا به برنج بپوشان. و لگنهایش را برای برداشتن خاکسترش بساز. و خاک اندازهایش و جامهایش و چنگالهایش و مِجمرهایش و همة اسبابش را از برنج بساز.
و مسکن را از ده پردة کتان نازک تابیده و لاجورد و ارغوان و قرمز بساز. با کروبیان از صنعت نساج ماهر آنها را ترتیب نما. طول یک پرده بیست و هشت ذراع و عرض یک پرده چهار ذراع و همة پرده ها را یک اندازه باشد. پنج پرده با یکدیگر پیوسته باشد و پنج پرده با یکدیگر پیوسته. و مادگیهای لاجورد بر کنار هر پرده ای بر لب پیوستگی اش بساز و بر کنار پردة بیرونی در پیوستگی دوم چنین بساز.
و یَهُوَه موسی را خطاب کرده گفت: “به بنی اسرائیل بگو که برای من هدایا بیاورند از هرکه به میلِ دل بیاورد هدایای مرا بگیرید. و این است هدایا که از ایشان میگیرید: طلا و نقره و برنج و لاجورد و ارغوان و قرمز و کتان نازک و پشم بز و پوست قوچ سرخ شده و پوست خز و چوب شطیم
و به موسی گفت: “نزد یَهُوَه بالا بیا تو و هارون و ناداب و اَبِیهو و هفتاد نفر از مشایخ اسرائیل و از دور سجده کنید. و موسی تنها نزدیک یَهُوَه بیاید و ایشان نزدیک نیایند و قوم همراه او بالا نیایند.” پس موسی آمده همة سخنان یَهُوَه و همة این احکام را به قوم باز گفت و تمامی قوم به یک زبان در جواب گفتند: “همة سخنانی که یَهُوَه گفته است بجا خواهیم آورد.”
خبر باطل را انتشار مده و با شریران همداستان مشو که شهادت دروغ دهی. “پیروی بسیاری برای عمل بد مکن و در مرافعه محضِ متابعتِ کثیری سخنی برای انحراف حق مگو. و در مرافعة فقیر نیز طرفداری او منما. “اگر گاو یا الاغ دشمن خود را یافتی که گم شده باشد البته آن را نزد او باز بیاور.