باب 12 سفر خروج (تورات)

  • ۱۹۴۰

و یَهُوَه موسی و هارون را در زمین مصر مخاطب ساخته گفت: “این ماه برای شما سر ماهها باشد این اول از ماههای سال برای شماست. تمامی جماعت اسرائیل را خطاب کرده گویید که در دهم این ماه هر یکی از ایشان بره ای به حسب خانه های پدران خود بگیرند یعنی برای هر خانه یک بره. 

باب 11 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۱۵

و یَهُوَه به موسی گفت: “یک بلای دیگر بر فرعون و بر مصر میآورم و بعد از آن شما را از اینجا رهایی خواهد داد و چون شما را رها کند البته شما را بالکلّیه از اینجا خواهد راند. اکنون به گوش قوم بگو که هر مرد از همسایة خود و هر زن از همسایه اش آلات نقره و آلات طلا بخواهند.

باب 10 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۰۱

و یَهُوَه به موسی گفت: “نزد فرعون برو زیرا که من دل فرعون و دل بندگانش را سخت کرده ام تا این آیات خود را در میان ایشان ظاهر سازم. و تا آنچه در مصر کردم و آیات خود را که در میان ایشان ظاهر ساختم بگوش پسرت و پسر پسرت باز گویی تا بدانید که من یَهُوَه هستم.” 

باب 9 سفر خروج (تورات)

  • ۱۶۸۳

و یَهُوَه به موسی گفت: “نزد فرعون برو و به وی بگو: یَهُوَه خدای عبرانیان چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند. زیرا اگر تو از رهایی دادن ابا نمایی و ایشان را باز نگاه داری. همانا دست یَهُوَه بر مواشی تو که در صحرایند خواهد شد بر اسبان و الاغان و شتران و گاوان و گوسفندان یعنی وسایی بسیار سخت. 

باب 8 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۰۵

و یَهُوَه موسی را گفت: “نزد فرعون برو و به وی بگو یَهُوَه چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت نمایند. و اگر تو از رها کردن ایشان اِبا میکنی همانا من تمامی حدود تو را به وَزَغها مبتلا سازم. و نهر وزغها را به کثرت پیدا نماید به حدی که برآمده به خانه ات و خوابگاهت و بسترت و خانه های بندگانت و بر قومت و به تنورهایت و تغارهای خمیرت در خواهند آمد 

باب 7 سفر خروج (تورات)

  • ۱۹۳۰

و یَهُوَه به موسی گفت: “ببین تو را بر فرعون خدا ساخته ام و برادرت هارون نبی تو خواهد بود. هر آنچه به تو امر نمایم تو آنرا بگو و برادرت هارون آنرا به فرعون باز گوید تا بنی اسرائیل را از زمین خود رهایی دهد. و من دل فرعون را سخت میکنم و آیات و علامات خود را در زمین مصر بسیار میسازم. 

باب 6 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۲۳

یَهُوَه به موسی گفت: “الآن خواهی دید آنچه به فرعون میکنم زیرا که به دست قوی ایشان را رها خواهد کرد و به دست زورآور ایشان را از زمین خود خواهد راند.” و خدا به موسی خطاب کرده وی را گفت: “من یَهُوَه هستم. و به ابراهیم و اسحاق و یعقوب به نام خدای قادر مطلق ظاهر شدم لیکن به نام خود یَهُوَه نزد ایشان معروف نگشتم. 

باب 5 سفر خروج (تورات)

  • ۱۰۲۷

و بعد از آن موسی و هارون آمده به فرعون گفتند: “یَهُوَه خدای اسرائیل چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا برای من در صحرا عید نگاه دارند.” فرعون گفت: “یَهُوَه کیست که قول او را بشنوم و اسرائیل را رهایی دهم؟ یَهُوَه را نمیشناسم و اسرائیل را نیز رها نخواهم کرد.” گفتند: “خدای عبرانیان ما را ملاقات کرده است پس الآن سفر سه روزه به صحرا برویم و نزد یَهُوَه خدای خود قربانی بگذرانیم مبادا ما را به وبا یا شمشیر مبتلا سازد.” 

باب 4 سفر خروج (تورات)

  • ۲۵۵۰

و موسی در جواب گفت: “همانا مرا تصدیق نخواهند کرد و سخن مرا نخواهند شنید بلکه خواهند گفت یَهُوَه بر تو ظاهر نشده است.” پس یَهُوَه به وی گفت: “آن چیست در دست تو؟” گفت: “عصا.” گفت: “آنرا بر زمین بینداز.” و چون آنرا به زمین انداخت ماری گردید و موسی از نزدش گریخت. 

باب 3 سفر خروج (تورات)

  • ۳۰۹۰

و اما موسی گلة پدر زن خود یترون کاهن مدیان را شبانی میکرد و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوریب که جبل الله باشد آمد. و فرشتة یَهُوَه در شعلة آتش از میان بوته ای بر وی ظاهر شد و چون او نگریست اینک آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمیشود. و موسی گفت: “اکنون بدان طرف شوم و این امر غریب را ببینم که بوته چرا سوخته نمیشود.” 

باب 2 سفر خروج (تورات)

  • ۲۴۱۵

و شخصی از خاندان لاوی رفته یکی از دختران لاوی را به زنی گرفت. و آن زن حامله شده پسری بزاد. و چون او را نیکو منظر دید وی را سه ماه نهان داشت. و چون نتوانست او را دیگر پنهان دارد تابوتی از نی برایش گرفت و آن را به قیر و زِفت اندوده طفل را در آن نهاد و آن را در نیزار به کنار نهر گذاشت. 

باب اول سفر خروج (تورات)

  • ۳۴۴۱

و این است نامهای پسران اسرائیل که به مصر آمدند هر کس با اهل خانه اش همراه یعقوب آمدند: رؤبین و شمعون و لاوی و یهودا یساکار و زبولون و بنیامین  و دان و نفتالی و جاد و اشیر. و همة نفوسی که از صُلب یعقوب پدید آمدند هفتاد نفر بودند. و یوسف در مصر بود.

باب 50 سفر پیدایش (تورات)

  • ۲۸۲۵

و یوسف بر روی پدر خود افتاده بر وی گریست و او را بوسید. و یوسف طبیبانی را که از بندگان او بودند امر فرمود تا پدر او را حتوط کنند. و طبیبان اسرائیل را حتوط کردند. و چهل روز در کار وی سپری شد زیرا که این قدر روزها در حنوط کردن صرف میشد و اهل مصر هفتاد روز برای وی ماتم گرفتند. 

باب 49 سفر پیدایش (تورات)

  • ۲۰۲۰

و یعقوب پسران خود را خوانده گفت: “جمع شوید تا شما را از آنچه در ایام آخر به شما واقع خواهد شد خبر دهم. ای پسران یعقوب جمع شوید و بشنوید! و به پدر خود اسرائیل گوش گیرید. “ای رؤبین! تو نخستزادة منی توانایی من و ابتدای قوتم فضیلت رفعت و فضیلت قدرت. 

باب 48 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۲۳

و بعد از این امور واقع شد که به یوسف گفتند: “اینک پدر تو بیمار است.” پس دو پسر خود منسی و اِفرایم را با خود برداشت. و یعقوب را خبر داده گفتند: “اینک پسرت یوسف نزد تو میآید.” و اسرائیل خویشتن را تقویت داده بر بستر بنشست. و یعقوب به یوسف گفت: “خدای قادر مطلق در لوز در زمین کنعان به من ظاهر شده مرا برکت داد. 

باب 47 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۳۳

پس یوسف آمد و به فرعون خبر داده گفت: “پدرم و برادرانم با گله و رمة خویش و هر چه دارند از زمین کنعان آمده اند و در زمین جوشن هستند.”  و از جمله برادران خود پنج نفر را برداشته ایشان را به حضور فرعون برپا داشت. 

باب 46 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۹۷۰

و اسرائیل با هر چه داشت کوچ کرده به بئرشبع آمده و قربانیها برای خدای پدر خود اسحاق گذرانید. و خدا در رؤیاهای شب به اسرائیل خطاب کرده گفت: “ای یعقوب! ای یعقوب!” گفت: “لبیک.” گفت: “من هستم الله خدای پدرت از فرود آمدن به مصر مترس زیرا در آنجا امتی عظیم از تو به وجود خواهم آورد. 

باب 45 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۸۹

و یوسف پیش جمعی که به حضورش ایستاده بودند نتوانست خودداری کند پس ندا کرد که “همه را از نزد من بیرون کنید!” و کسی نزد او نماند وقتیکه یوسف خویشتن را به برادران خود شناسانید. و به آواز بلند گریست و مصریان و اهل خانة فرعون شنیدند. 

باب 44 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۵۲

پس به ناظر خانة خود امر کرده گفت: “عدلهای این مردمان را به قدری که میتوانند برد از غله پر کن و نقد هر کسی را به دهنة عدلش بگذار. و جام مرا یعنی جام نقره را در دهنة عدل آن کوچکتر با قیمت غله اش بگذار.” پس موافق آن سخنی که یوسف گفته بود کرد. و چون صبح روشن شد آن مردان را با حماران ایشان روانه کردند.

باب 43 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۵۷۳

و قحط در زمین سخت بود. و واقع شد چون غله ای را که از مصر آورده بودند تماماً خوردند پدرشان بدیشان گفت: “برگردید و اندک خوراکی برای ما بخرید.” یهودا بدو متکلم شده گفت: “آن مرد به ما تأکید کرده گفته است هرگاه برادر شما با شما نباشد روی مرا نخواهید دید. اگر تو برادر ما را با ما فرستی میرویم و خوراک برایت میخریم.