-
۱۸۲۸
باب سی و هفتم
1) و یعقوب در زمین غربت پدر خود یعنی زمین کنعان ساکن شد.
2) این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود گله را با برادران خود چوپانی میکرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش میبود و یوسف از بد سلوکی ایشان پدر را خبر میداد.
3) و اسرائیل یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی زیرا که او پسر پیری او بود و برایش ردایی بلند ساخت.
4) و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان او را بیشتر از همة برادرانش دوست میدارد از او کینه داشتند و نمیتوانستند با وی به سلامتی سخن گویند.
5) و یوسف خوابی دیده آنرا به برادران خود باز گفت. پس بر کینة او افزودند.
6) و بدیشان گفت: “این خوابی را که دیده ام بشنوید:
7) اینک ما در مزرعه بافه ها می بستیم که ناگاه بافة من برپا شده بایستاد و بافه های شما گرد آمده به بافة من سجده کردند.”
8) برادرانش به وی گفتند: “آیا فی الحقیقه بر ما سلطنت خواهی کرد؟ و بر ما مسلط خواهی شد؟ و بسبب خوابها و سخنانش بر کینة او افزودند.
9) از آن پس خوابی دیگر دید و برادران خود را از آن خبر داده گفت: “اینک باز خوابی دیده ام که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.”
10) و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبیخ کرده به وی گفت: “این چه خوابی است که دیده ای؟ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟”
11) و برادرانش بر او حسد بردند و اما پدرش آن امر را در خاطر نگاه داشت.
12) و برادرانش برای چوپانی گلة پدر خود به شکیم رفتند.
13) و اسرائیل به یوسف گفت: “آیا برادرانت در شکیم چوپانی نمیکنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم.” وی را گفت: “لبیک.”
14) او را گفت: “الآن برو و سلامتی برادران و سلامتی گله را ببین و نزد من خبر بیاور.” و او را از وادی حبرون فرستاد و به شکیم آمد.
15) و شخصی به او برخورد و اینک او در صحرا آواره میبود. پس آن شخص از او پرسیده گفت: “چه میطلبی؟”
16) گفت: “من برادران خود را می جویم مرا خبر ده که کجا چوپانی میکنند.”
17) آن مرد گفت: “از اینجا روانه شدند زیرا شنیدم که میگفتند: به دوتان میرویم.” پس یوسف از عقب برادران خود رفته ایشان را در دوتان یافت.
18) و او را از دور دیدند و قبل از آنکه نزدیک ایشان بیاید با هم توطئه دیدند که او را بکشند.
19) و به یکدیگر گفتند: “اینک این صاحب خوابها میآید.
20) اکنون بیایید او را بکشیم و به یکی از این چاهها بیندازیم و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه میشود.”
21) لیکن رؤبین چون این را شنید او را از دست ایشان رهانیده گفت: “او را نکشیم.”
22) پس رؤبین بدیشان گفت: “خون مریزید او را در این چاه که در صحراست بیندازید و دست خود را بر او دراز مکنید.” تا او را از دست ایشان رهانیده به پدر خود رد نماید.
23) و به مجرد رسیدن یوسف نزد برادران خود رختش را یعنی آن ردای بلند را که در برداشت از او کندند.
24) و او را گرفته در چاه انداختند اما چاه خالی و بی آب بود.
25) پس برای غذا خوردن نشستند و چشمان خود را باز کرده دیدند که ناگاه قافلة اسماعیلیان از جلعاد میرسد و شتران ایشان کتیرا و بلَسان و لادن بار دارند و میروند تا آنها را به مصر ببرند.
26) آنگاه یهودا به برادران خود گفت: “برادر خود را کشتن و خون او را مخفی داشتن چه سود دارد؟
27) بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم و دست ما بر وی نباشد زیرا که او برادر و گوشت ماست.” پس برادرانش بدین رضا دادند.
28) و چون تجار مدیانی در گذر بودند یوسف را از چاه کشیده برآورند و یوسف را به اسماعیلیان به بیست پارة نقره فروختند. پس یوسف را به مصر بردند.
29) و رؤبین چون به سر چاه برگشت و دید که یوسف در چاه نیست جامة خود را چاک زد
30) و نزد برادران خود بازآمد و گفت: “طفل نیست و من کجا بروم؟”
31) پس ردای یوسف را گرفتند و بز نری را گشته ردا را در خونش فرو بردند.
32) و آن ردای بلند را فرستادند و به پدر خود رسانیده گفتند: “اینرا یافته ایم تشخیص کن که ردای پسرت است یا نه.”
33) پس آنرا شناخته گفت: “ردای پسر من است! جانوری درنده او را خورده است و یقیناً یوسف دریده شده است.”
34) یعقوب رخت خود را پاره کرده پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسر خود ماتم گرفت.
35) و همة پسران و همة دخترانش به تسلی او برخاستند. اما تسلی نپذیرفت و گفت: “سوگوار نزد پسر خود به گور فرود میروم.” پس پدرش برای وی همی گریست.
36) اما مدیانیان یوسف را در مصر به فوطیفار که خواجة فرعون و سردار افواج خاصه بود فروختند.
برگرفته از نسخه خطی «کتاب مقدس یعنی عهد عتیق و عهد جدید»، Unwin Brothers، لندن، 1904 میلادی
تنظیم و ویرایش: پژوهش های حقوق و ادیان (bjes.ir)
پیدایش |
خروج |
لاویان |
اعداد |
تثنیه |
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
- |
|||
- |
- |
|||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
- |