-
۱۹۲۵
1) و بنیاسرائیل کوچ کرده در عرًَبات موآب به آنطرف اردن در مقابل اریحا اردو زدند.
2) و چون بالاق بنصِفّور هر چه اسرائیل به اموریان کرده بودند دید
3) موآب از قوم بسیار ترسید زیرا که کثیر بودند. و موآب از بنیاسرائیل مضطرب گردیدند.
4) و موآب به مشایخ مدیان گفتند: “الآن این گروه هرچه به اطراف ما هست خواهند لیسید به نوعی که گاو سبزة صحرا را میلیسد.” و در آن زمان بالاق بنصَفّور ملک موآب بود.
5) پس رسولان به فَتور که بر کنار وادی است نزد بلعام بنبعور به زمین پسران قوم او فرستاد تا او را طلبیده بگویند: “اینک قومی از مصر بیرون آمدهاند و هان روی زمین را مستور میسازند و در مقابل من مقیم میباشند.
6) پس الآن بیا و این قوم را برای من لعنت کن زیرا که از من قویترند شاید توانایی یابم تا بر ایشان غالب آییم و ایشان را از زمین خود بیرون کنم زیرا میدانم هر که را تو برکت دهی مبارک است و هر که را لعنت نمایی ملعون است.”
7) پس مشایخ موآب و مشایخ مدیان مزد فالگیری را به دست گرفته روانه شدند و نزد بلعام رسیده سخنان بالاق را به وی گفتند.
8) او به ایشان گفت: “این شب را در اینجا بمانید تا چنانکه یَهُوَه به من گوید به شما باز گویم.” و آقاان موآب نزد بلعام ماندند.
9) و خدا نزد بلعام آمده گفت: “این کسانی که نزد تو هستند کیستند؟”
10) بلعام به خدا گفت: “بالاق بنصَفّور ملک موآب نزد من فرستاده است
11) که اینک این قومی که از مصر بیرون آمدهاند روی زمین را پوشانیدهاند. الآن آمده ایشان را برای من لعنت کن شاید که توانایی یابم تا با ایشان جنگ نموده ایشان را دور سازم.”
12) خدا به بلعام گفت: “با ایشان مرو و قوم را لعنت مکن زیرا مبارک هستند.”
13) پس بلعام بامدادان برخاسته به آقاان بالاق گفت: “به زمین خود بروید زیرا یَهُوَه مرا اجازت نمیدهد که با شما بیایم.”
14) و آقاان موآب برخاسته نزد بالاق برگشته گفتند که “بلعام از آمدن با ما انکار نمود.”
15) و بالاق بار دیگر آقاان زیاده و بزرگتر از آنان فرستاد.
16) و ایشان نزد بلعام آمده وی را گفتند: “بالاق بنصَفّور چنین میگوید: تمنا اینکه از آمدن نزد من انکار نکنی.
17) زیرا که البته تو را بسیار تکریم خواهم نمود و هر آنچه به من بگویی بجا خواهم آورد پس بیا و این قوم را برای من لعنت کن.”
18) بلعام در جواب نوکران بالاق گفت: “اگر بالاق خانه خود را پر از نقره و طلا به من بخشد نمیتوانم از فرمان یَهُوَه خدای خود تجاوز نموده کم یا زیاد به عمل آورم.
19) پس الآن شما نیز امشب در اینجا بمانید تا بدانم که یَهُوَه به من دیگر چه خواهد گفت.”
20) و خدا در شب نزد بلعام آمده وی را گفت: “اگر این مردمان برای طلبیدن تو بیایند برخاسته همراه ایشان برو اما کلامی را که من به تو گویم به همان عمل نما.”
21) پس بلعام بامدادان برخاسته الاغ خود را بیاراست و همراه آقاان موآب روانه شد.
22) و غضب خدا به سبب رفتن او افروخته شده فرشتة یَهُوَه در راه به مقاومت وی ایستاد و او بر الاغ خود سوار بود و دو نوکرش همراهش بودند.
23) و الاغ فرشته یَهُوَه را با شمشیر برهنه به دستش بر سر راه ایستاده دید. پس الاغ از راه به یک سو شده به مزرعهای رفت و بلعام الاغ را زد تا او را به راه برگرداند.
24) پس فرشته یَهُوَه در جای گود در میان تاکستان بایستاد و به هر دو طرفش دیوار بود.
25) و الاغ فرشتة یَهُوَه را دیده خود را به دیوار چسبانید و پای بلعام را به دیوار فشرد. پس او را بار دیگر زد.
26) و فرشتة یَهُوَه پیش رفته در مکانی تنگ بایستاد که جایی بجهت برگشتن به طرف راست یا چپ نبود.
27) و چون الاغ فرشته یَهُوَه را دید در زیر بلعام خوابید. و خشم بلعام افروخته شده الاغ را به عصای خود زد.
28) آنگاه یَهُوَه دهان الاغ را باز کرد که بلعام را گفت: “به تو چه کردهام که مرا این سه مرتبه زدی.
29) بلعام به الاغ گفت: “از این جهت که تو مرا استهزا نمودی! کاش که شمشیر در دست من میبود که الآن تو را میکشتم.”
30) الاغ به بلعام گفت: “آیا من الاغ تو نیستم که از وقتی که مال تو شدهام تا امروز بر من سوار شدهای؟ آیا هرگز عادت میداشتم که به اینطور با تو رفتار نمایم؟” او گفت: “نی”
31) و یَهُوَه چشمان بلعام را باز کرد تا فرشته یَهُوَه را دید که با شمشیر برهنه در دستش به سر راه ایستاده است. پس خم شده به روی درافتاد.
32) و فرشته یَهُوَه وی را گفت: “الاغ خود را این سه مرتبه چرا زدی؟ اینک من به مقاومت تو بیرون آمدم زیرا که این سفر تو در نظر من از روی تمرد است.
33) و الاغ مرا دیده این سه مرتبه از من کناره جست. و اگر از من کناره نمیجست یقیناً الآن تو را میکشتم و او را زنده نگاه میداشتم.”
34) بلعام به فرشته یَهُوَه گفت: “گناه کردم زیرا ندانستم که تو به مقابل من در راه ایستادهای. پس الآن اگر در نظر تو ناپسند است برمیگردم.”
35) فرشته یَهُوَه به بلعام گفت: “همراه این اشخاص برو لیکن سخنی را که من به تو گویم همان را فقط بگو”. پس بلعام همراه آقاان بالاق رفت.
36) و چون بالاق شنید که بلعام آمده است به استقبال وی تا شهر موآب که برحد اَرًنون و بر اقصای حدود وی بود بیرون آمد.
37) و بالاق به بلعام گفت: “آیا برای طلبیدن تو نزد تو نفرستادم؟ پس چرا نزد من نیامدی آیا حقیقتاً قادر نیستم که تو را به عزت رسانم؟”
38) بلعام به بالاق گفت: “اینک نزد تو آمدهام. آیا الآن هیچ قدرتی داد که چیزی بگویم؟ آنچه خدا به دهانم میگذارد همان را خواهم گفت.”
39) پس بلعام همراه بالاق رفته به قریت حصوت رسیدند.
40) و بالاق گاوان و گوسفندان ذبح کرده نزد بلعام و آقاانی که با وی بودند فرستاد.
41) و بامدادان بالاق بلعام را برداشته او را به بلندیهای بعل آورد تا از آنجا اقصای قوم خود را ملاحظه کند.
تنظیم و ویرایش: پژوهش های حقوق و ادیان (bjes.ir)
پیدایش |
خروج |
لاویان |
اعداد |
تثنیه |
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
||||
- |
- |
|||
- |
- |
|||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
||
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
|
- |
- |
- |
- |
- |