باب 9 سفر خروج (تورات)

  • ۱۶۹۱

و یَهُوَه به موسی گفت: “نزد فرعون برو و به وی بگو: یَهُوَه خدای عبرانیان چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند. زیرا اگر تو از رهایی دادن ابا نمایی و ایشان را باز نگاه داری. همانا دست یَهُوَه بر مواشی تو که در صحرایند خواهد شد بر اسبان و الاغان و شتران و گاوان و گوسفندان یعنی وسایی بسیار سخت. 

باب 8 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۱۶

و یَهُوَه موسی را گفت: “نزد فرعون برو و به وی بگو یَهُوَه چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت نمایند. و اگر تو از رها کردن ایشان اِبا میکنی همانا من تمامی حدود تو را به وَزَغها مبتلا سازم. و نهر وزغها را به کثرت پیدا نماید به حدی که برآمده به خانه ات و خوابگاهت و بسترت و خانه های بندگانت و بر قومت و به تنورهایت و تغارهای خمیرت در خواهند آمد 

باب 7 سفر خروج (تورات)

  • ۱۹۴۶

و یَهُوَه به موسی گفت: “ببین تو را بر فرعون خدا ساخته ام و برادرت هارون نبی تو خواهد بود. هر آنچه به تو امر نمایم تو آنرا بگو و برادرت هارون آنرا به فرعون باز گوید تا بنی اسرائیل را از زمین خود رهایی دهد. و من دل فرعون را سخت میکنم و آیات و علامات خود را در زمین مصر بسیار میسازم. 

باب 6 سفر خروج (تورات)

  • ۱۸۳۷

یَهُوَه به موسی گفت: “الآن خواهی دید آنچه به فرعون میکنم زیرا که به دست قوی ایشان را رها خواهد کرد و به دست زورآور ایشان را از زمین خود خواهد راند.” و خدا به موسی خطاب کرده وی را گفت: “من یَهُوَه هستم. و به ابراهیم و اسحاق و یعقوب به نام خدای قادر مطلق ظاهر شدم لیکن به نام خود یَهُوَه نزد ایشان معروف نگشتم. 

باب 5 سفر خروج (تورات)

  • ۱۰۳۲

و بعد از آن موسی و هارون آمده به فرعون گفتند: “یَهُوَه خدای اسرائیل چنین میگوید: قوم مرا رها کن تا برای من در صحرا عید نگاه دارند.” فرعون گفت: “یَهُوَه کیست که قول او را بشنوم و اسرائیل را رهایی دهم؟ یَهُوَه را نمیشناسم و اسرائیل را نیز رها نخواهم کرد.” گفتند: “خدای عبرانیان ما را ملاقات کرده است پس الآن سفر سه روزه به صحرا برویم و نزد یَهُوَه خدای خود قربانی بگذرانیم مبادا ما را به وبا یا شمشیر مبتلا سازد.” 

باب 4 سفر خروج (تورات)

  • ۲۵۷۴

و موسی در جواب گفت: “همانا مرا تصدیق نخواهند کرد و سخن مرا نخواهند شنید بلکه خواهند گفت یَهُوَه بر تو ظاهر نشده است.” پس یَهُوَه به وی گفت: “آن چیست در دست تو؟” گفت: “عصا.” گفت: “آنرا بر زمین بینداز.” و چون آنرا به زمین انداخت ماری گردید و موسی از نزدش گریخت. 

باب 3 سفر خروج (تورات)

  • ۳۱۰۸

و اما موسی گلة پدر زن خود یترون کاهن مدیان را شبانی میکرد و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوریب که جبل الله باشد آمد. و فرشتة یَهُوَه در شعلة آتش از میان بوته ای بر وی ظاهر شد و چون او نگریست اینک آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمیشود. و موسی گفت: “اکنون بدان طرف شوم و این امر غریب را ببینم که بوته چرا سوخته نمیشود.” 

باب 2 سفر خروج (تورات)

  • ۲۴۳۵

و شخصی از خاندان لاوی رفته یکی از دختران لاوی را به زنی گرفت. و آن زن حامله شده پسری بزاد. و چون او را نیکو منظر دید وی را سه ماه نهان داشت. و چون نتوانست او را دیگر پنهان دارد تابوتی از نی برایش گرفت و آن را به قیر و زِفت اندوده طفل را در آن نهاد و آن را در نیزار به کنار نهر گذاشت. 

باب اول سفر خروج (تورات)

  • ۳۴۶۳

و این است نامهای پسران اسرائیل که به مصر آمدند هر کس با اهل خانه اش همراه یعقوب آمدند: رؤبین و شمعون و لاوی و یهودا یساکار و زبولون و بنیامین  و دان و نفتالی و جاد و اشیر. و همة نفوسی که از صُلب یعقوب پدید آمدند هفتاد نفر بودند. و یوسف در مصر بود.

باب 50 سفر پیدایش (تورات)

  • ۲۸۴۴

و یوسف بر روی پدر خود افتاده بر وی گریست و او را بوسید. و یوسف طبیبانی را که از بندگان او بودند امر فرمود تا پدر او را حتوط کنند. و طبیبان اسرائیل را حتوط کردند. و چهل روز در کار وی سپری شد زیرا که این قدر روزها در حنوط کردن صرف میشد و اهل مصر هفتاد روز برای وی ماتم گرفتند. 

باب 49 سفر پیدایش (تورات)

  • ۲۰۳۹

و یعقوب پسران خود را خوانده گفت: “جمع شوید تا شما را از آنچه در ایام آخر به شما واقع خواهد شد خبر دهم. ای پسران یعقوب جمع شوید و بشنوید! و به پدر خود اسرائیل گوش گیرید. “ای رؤبین! تو نخستزادة منی توانایی من و ابتدای قوتم فضیلت رفعت و فضیلت قدرت. 

باب 48 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۳۲

و بعد از این امور واقع شد که به یوسف گفتند: “اینک پدر تو بیمار است.” پس دو پسر خود منسی و اِفرایم را با خود برداشت. و یعقوب را خبر داده گفتند: “اینک پسرت یوسف نزد تو میآید.” و اسرائیل خویشتن را تقویت داده بر بستر بنشست. و یعقوب به یوسف گفت: “خدای قادر مطلق در لوز در زمین کنعان به من ظاهر شده مرا برکت داد. 

باب 47 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۴۲

پس یوسف آمد و به فرعون خبر داده گفت: “پدرم و برادرانم با گله و رمة خویش و هر چه دارند از زمین کنعان آمده اند و در زمین جوشن هستند.”  و از جمله برادران خود پنج نفر را برداشته ایشان را به حضور فرعون برپا داشت. 

باب 45 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۹۸

و یوسف پیش جمعی که به حضورش ایستاده بودند نتوانست خودداری کند پس ندا کرد که “همه را از نزد من بیرون کنید!” و کسی نزد او نماند وقتیکه یوسف خویشتن را به برادران خود شناسانید. و به آواز بلند گریست و مصریان و اهل خانة فرعون شنیدند. 

باب 44 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۶۶۴

پس به ناظر خانة خود امر کرده گفت: “عدلهای این مردمان را به قدری که میتوانند برد از غله پر کن و نقد هر کسی را به دهنة عدلش بگذار. و جام مرا یعنی جام نقره را در دهنة عدل آن کوچکتر با قیمت غله اش بگذار.” پس موافق آن سخنی که یوسف گفته بود کرد. و چون صبح روشن شد آن مردان را با حماران ایشان روانه کردند.

باب 43 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۵۸۲

و قحط در زمین سخت بود. و واقع شد چون غله ای را که از مصر آورده بودند تماماً خوردند پدرشان بدیشان گفت: “برگردید و اندک خوراکی برای ما بخرید.” یهودا بدو متکلم شده گفت: “آن مرد به ما تأکید کرده گفته است هرگاه برادر شما با شما نباشد روی مرا نخواهید دید. اگر تو برادر ما را با ما فرستی میرویم و خوراک برایت میخریم.

باب 42 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۷۲۰

و اما یعقوب چون دید که غله در مصر است پس یعقوب به پسران خود گفت: “چرا به یکدیگر مینگرید؟” و گفت: “اینک شنیده ام که غله در مصر است بدانجا بروید و برای ما از آنجا بخرید تا زیست کنیم و نمیریم.” پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر فرود آمدند.

باب 41 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۸۹۱

و واقع شد چون دو سال سپری شد که فرعون خوابی دید که اینک بر کنار نهر ایستاده است. که ناگاه از نهر هفت گاو خوب صورت و فربه گوشت برآمده بر مرغزار می چریدند. و اینک هفت گاو دیگر بد صورت و لاغر گوشت در عقب آنها از نهر برآمده به پهلوی آن گاوان اول به کنار نهر ایستادند.

باب 38 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۸۹۴

و واقع شد در آن زمان که یهودا از نزد برادران خود رفته نزد شخصی عدلاّمی که حیره نام داشت مهمان شد  و در آنجا یهودا دختر مرد کنعانی را که مسمی به شوعه بود دید و او را گرفته بدو درآمد. پس آبستن شده پسری زایید و او را عیر نام نهاد.

باب 37 سفر پیدایش (تورات)

  • ۱۸۲۵

 و یعقوب در زمین غربت پدر خود یعنی زمین کنعان ساکن شد.  این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود گله را با برادران خود چوپانی میکرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش میبود و یوسف از بد سلوکی ایشان پدر را خبر میداد. و اسرائیل یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی زیرا که او پسر پیری او بود و برایش ردایی بلند ساخت.